وبلاگ روستای طاقچه داش

Daş Tarafah Daş kəndidir

وبلاگ روستای طاقچه داش

Daş Tarafah Daş kəndidir

وبلاگ روستای طاقچه داش

دوشیر منیم اورگیمین بندینه
هم شعر یازام همی گدم کندیمه

طاقچه داش دان دانیشام ، یاد الی یم ملتی
دمی یلر گتمه مگیم علتی

گدم چاتام طاقچه داشون اورک آچان داغینا
یکه چیمن اونا بره یولونا

بیر باش ویرام طاقچه داشون دره تپه داغینا
جان و دیلدن بیر اوپیش تورپاغینا

اوشاقلیقم خاطرسی دوشه منیم یادیما
طاقچه داشون ایسی دگه روحوما

یادا دوشه اویناماغیم گزمگیم
لوپورت داشون داشلارینی دوزمگیم

طاقچه داشون قاتیق سوتی کره سی
یاد دان چیخماز پندیر چورک تزسی

کند اوشاقی وطن اونون جانی دیر
کنده گلمگ بیر اجزای قانی دیر

مالک ده اولدون کندی ِ یاد دان چیخارتما
یادوندا قالسون کندی هش نیه ساتما

آخرین نظرات
نویسندگان

زندگی نامه زنده یاد شهید علی کوهی

شنبه, ۱۵ مهر ۱۳۹۶، ۰۴:۵۴ ب.ظ

شهید علی کوهی در دهم مهر ماه سال هزار و سیصد و چهل و شش که آغاز فصل پاییز و شروع سال تحصیلی در خانواده ای از پدر ومادری بنام آقای عبدالرحیم کوهی و خانم گوشواره روح نواز که دارای نه فرزند می باشند خداوند منان به این والدین محترم پنجمین فرزند را عطا می کند. مادرش می گوید: از همان بچگی که متولد شده بود فهمیدم و می گفتم که: در پشت حضرت امام (ره) این است که می ماند.

خانواده شهید علی کوهی دارای وضع زندگی از لحاظ اقتصادی ودر آمدی ومعیشتی که در وضع خوبی بودند. آن طور که مادرش اظهار نموده بود. کم کم این فرزند رشید و وفادار امام بزرگ می شود و والدین او، ایشان را به مکتب خانه می فرستادند تا در مکتب حق واسلام وکلمه توحید خدا رشد وپرورش یابد. مادرش از دوران خردسالی ایشان که به مکتب خانه رفته است چنین می گوید: علی را به مکتب خانه فرستادیم. مربیش می گفت: خیلی زرنگ است. در دوران خردسالی علی خود را با بچه های کوچه وروستا سرگرم می کرد وبا آنها بازی می کرد. این فرزند رشید اسلام که در دامان سرسبز سبلان از روستای طاقچه داش از توابع شهرستان مشکین شهر اردبیل که متولد شده است حالت کم کم پا به عرصۀ علم و دانش می گذارد و وارد مدرسه ابتدایی که بنام مدرسه شهید علی کوهی برای ادامۀ تحصیل در مقطع ابتدایی مشغول می شود. مادرش خاطره ای از دوران تحصیل ایشان در این مقطع چنین بیان می کند و می گوید: او در مدرسه شهید علی کوهی درس می خواند و درسش هم خوب بود. مادرش در ادامه چنین گفت: یک روز که به مدرسه می خواست برود. دیر رفت همه دوستانش رفته بودند. من دنبالش رفتم و گفتم: که چرا دیر رفتی و مدرسه ات دیر شده است او بدو، بدو رفت.

رابطۀ او با کودکان و همبازی های خویش خیلی قشنگ بود. مادرش از دوران کودکی ایشان تعریف می کند و می گوید: شهید خیلی قهر می کرد با شکم گرسنه گوسفندان را به چرا می برد. یک روز رفتم به دنبال او ایشان را در کوهها پیدا کردم خیلی گشتم تا توانستم او را پیدا کنم، گفتم: علی صبحانه ات را بخور موقع برگشتن علی گفت: مادرجان تو برو من گوسفندان را به روستای دیگری می برم.

با گذشت روزها و ماهها و سالها این عزیز سفر کرده از وطن خویش (علی کوهی) بزرگ می شود و دورۀ نوجوانی که مشغول به فعالیتهای مذهبی در مسجد بود و سینه زن و زنجیرزن نیز بود در کنار این فعالیتها به ورزش فوتبال نیز می پرداخت. مادرش می گوید به خاطر علاقه ای که به اسلام و دین داشت و حالا هم دیگر بزرگ شده بود. احساس کردم که در رفتار و شخصیت ایشان نیز تغییر و تحولی ایجاد شده است.

یک روز علی آمد و به من گفت: من دیدم در برابر برادر بزرگم چه زجرها کشیدی و دیدی من یک سال پیش باید به جبهه می رفتم. رابطه اش با والدین و با همه دوستان و آشنایان نیز خیلی خوب و صمیمی بود. در کارهای کشاورزی به پدرومادرش کمک می کرد. مادرش می گوید: وقتی که از جبهه می آمد به همه فامیل ها سر می زد. همه از ایشان تعریف می کردند. مهربان و با محبت بود. یکی از صمیمی ترین دوستان او بهروز کوهی، یاور رفیعی و میرزاعلی شیری بود. بیشتر به والدین و به همه بزرگتر از کوچک تا بزرگترهایش احترام می گذاشت. مادرش از نحوۀ مرخصی گرفتن و آمدن او از جبهه چنین می گوید: یک روز به علی گفتم: چطوری اومدی گفت: از کردها اسلحه خرید می کنم تا دشمن را بکشم و جونم را سالم نگه دارم.

ازچپ زنده یادشهید علی کوهی،نفرنشسته 

ایثارگر امیرشیری،ازراست ایثارگر تقی نوری.

امّا این شهید والا مقام برای دفاع از کشور و اطاعت از ولایت فقیه و امام (ره) وارد جنگهای حق علیه باطل می گردد. که نظرش از مادر این دلاور و شجاع مرد اسلام پرسیدیم؟ مادرش در پاسخ گفتند: نظرش (شهید علی کوهی) درباره جنگ و جبهه این بود که می خواهم شهید شوم و از کشورم دفاع کنم.

مادرش در ادامه صحبتهایش چنین افزودند: بعد از اینکه پسر بزرگم به خدمت رفت وسپس به مرخصی آمد ایشان نیز به جبهه اعزام شدند بعد از چهار سال دوباره به خدمت رفت در جبهه بعنوان آرپی جی زن فعالیت می کرد موقعی که می خواست به جبهه برود به مادرش گفته بود: مادر جان می خواهم بروم مرا دعا کن، گرچه شهید شوم یا نه، من راه امام حسین را می روم. هر وقت می آمد به من می گفت: مادر جان از قدیم برایم بگو تا سرگرم شوم. اگر ناراحتی ومشکلی هم پیش می آمد او کمتر ناراحت وعصیانی می شد.

آنطور که مادرش می گوید: پنج دقیقه عصبانی وناراحت می شد. دوست داشت درآینده راننده بشود. بزرگترین آرزویش شهادت بود که به آن نیز رسید به علاوه آرزوی دیگر او ازدواج بود که چنین مادرش آن را تعریف می کند. اوبچه بود پسرعمه اش یک روزی به دایی اش گفت: من وعلی را دایی جان زن بگیر،دایی اش در پاسخ گفته بود: بروید سربازی تان را تمام کنید و بعد ازدواج کنید. ایشان خیلی با محبت بودند که مادرش این ویژگی او را خیلی دوست داشت. سرانجام وقتی به آرزوی دیرینه خود ( شهادت) رسید. همه از شهادت ایشان حتی دوستان و روستا واهالی آنها ناراحت شدند و اهالی روستا مهمانها را خودشان بدرقه کردند. مادرش می گوید: ایشان بعد از شهادت خیلی تأثیر روی من گذاشت هیچ چیز از دولت نمی خواهیم بعد از علی دنیا برایم ارزش ندارد. حتی مادرش می گفت: بعد از شهادت ایشان گفتم: که نمی خواهممال دنیا را. گفتم: چرا که این چیزها را دیگر فراموش کردم هیچ چیز جای علی را برایم پر نمی کند. آقای قربانعلی کوهی عموی شهید علی کوهی از خصوصیات اخلاقی ایشان چنین می گوید: ایشان (علی کوهی ) خیلی مهربان و دلسوز بود. رفتار فوق العاده ای داشت به همه ما کمک می کرد.

همیشه از اول وقت نمازش را می خواند و صدای دلنشین و قشنگی داشت. همیشه قرآن را به صوت می خواند با مردم دهات خوب رفتار می کرد. به پدرو مادرو پدربزرگش و مادربزرگش احترام خاص می گذاشت. ایشان وقتی که بیکار می شد. می آمد پیش من و پدربزرگش مساله ای را طرح می نمود و از ما می پرسید در جواب سوالش خیلی دقیق بود حتی اول از من می پرسید تا جوابش را می گفتم. بعد همین مساله را از پدربزرگش می پرسید: اگر جواب یکی نبود مساله را پیگیری می کرد که کدام جواب درستتر است ایشان 16 سال سن داشت که ما جوانان دهات به جبهه اعزام شدند و رفتند. عمویش از زمان اعزام شدن ایشان به جبهه خاطره ای را چنین بیان می کنند: ایشان خیلی اصرار کردند که با جوانان به جبهه بروند ومی گفتند من هم می روم اوّل نمی گذاشتند برود ولی بعد از جبهه آمده بود خیلی خوشحال بود. می گفت: بهترین خاطره ای که دارد همان جبهه رفتن است. می گفت: نمی خواهم دیگر به مرخصی بیایم. عموی ایشان آقای قربان علی کوهی از آخرین باری که این شهید والامقام که به مرخصی آمده بود خاطره ای را تعریف می کند ومی گوید: اون روز از همه ما عکس انداخت ما را سوار اسب کرد مادرم که نان می پخت عکسش را انداخت بعد از همه ما حلالیت خواست. گفت: من دیگه برنمی گردم. گفتم: از این حرفها نزن انشاء الله برمی گردی. گفت: عموجان من هم مثل جوانان دلیر و با ایمان به خاطر اسلام وکشور خودم شهید می شوم. من همین احساس را می کردم چون در خواب دیدم که ایشان زخمی شده ولی نفسش می آمد دیدم یکمی نفسش قطع شد. من افتخار می کنم که برادرزاده ام در راه دین اسلام شهید شد.

 عموی ایشان خاطره جالبی از برنده شدن ایشان در مسابقات چنین تعریف می کند ومی گوید: خاطره ای که از ایشان دارم این است که دفعه دوم بود که به مرخصی آمده بود. جوانان دهات مسابقه اسب سواری می کردند. ( مسابقه اسب سواری ) ایشان هم آماده شد. تا در مسابقات شرکت کند. ولی اسبش تنبل بود. از همه عقب تر بود از اسب پرتاب شد. اسب من را از من گرفت. بعد از چند دقیقه دیدم از همه جلوتر رفت واولین نفر بود که برنده شد. گفتم: علی جان انشاء الله که سربازی را تمام شد این اسب را به تو می دهم. اما او در بزرگترین مسابقه خداوندی که شهادت بود به آن رسید.

این شهید بزرگوار در روستای طاقچه داش از شهرستان مشکین شهر به خاک سپرده می شود.

تاریخ تولد :1346/07/10

تاریخ شهادت : 1366/04/08

محل شهادت:منطقه کلازرد استان کردستان

محل آرامگاه :اردبیل - مشگین شهر -روستای طاقچه داش

 روحش شادو یادش گرامی باد.


منبع : پایگاه اطلاع رسانی شهدای ارتش جمهوری اسلامی ایران

  • ایرج کوهی طاقچه داش

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

نظر دادن تنها برای اعضای بیان ممکن است.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.